Wednesday, December 11, 2013

خودش را بخواب زده " خدا "

هر بار که احساس میکنم تحملش سخت است ، طاقتم تمام شده ، میروم یه گوشه کنار پنجره ، خیره می شوم به گلهای باغچه با خودم میگویم چند پاییز و چند زمستان گذشت؟ گاهی سخت ، گاهی سخت تر ، لحظه های شاد یک حضور ، احتمال یک علاقه و در ورای آن دقایق غمگین خاطره و فراموشی . چیزی گوشه ی تاریک ذهنم مثل یک ثانیه شمار گذر زمان را تلنگر میزند چشمهایم را میبندم همه را پرت میکنم همان پشت ، همانجا که همه هرچه را مثلا میخواهند فراموش سوتش میکنند آنجا و تکرار میکنم : هرچه سخت بگیری سخت تر می شود ، هرچه فکر کنی دردناکتر می شود ، هر چه آه بکشی نفس سنگین تر می شود . قرار است بگذرد ، نه سر به تاسف تکان میدهم ، نه زبان به گله می گشایم هر کس نداند تو میدانی ، هر کس نخواند تو میخوانی .. میخواهم ببینم روی همان پلی که صراطش میخوانی تو هم میتوانی به سوالهای من جواب بدهی؟ اصلا رویت می شود مرا به قضاوت بنشینی؟؟ میتوانی سرت را در مقابل نگاههای سنگین من بالا بگیری؟ " تا آن روز هر چقدر میتوانی خدائی کن " ...

Sunday, December 1, 2013

از دوست به یادگار..

حقیقت دارد که بعضی دردها هرچه بیشتر میشوند لذتشان دوچندان میشود و آنقدر آرام آرام به تمام سلولهای بدنت سرایت میکند که یکروز می بینی بدون درد زندگی برایت امکان پذیر نیست . دقیقا در همان لحظه دکمه ی استارت را فشار میدهی منتظر صفحه ی کامپیوتر میمانی تا باز شود روی چراغ سبزش کلیک میکنی و با حروف بولد شده مینویسی : من درد تورا زدست آسان ندهم ا

آی عشق ..

همیشه اولین ها در ذهن آدم ماندگارترین ها می شوند و همان اندازه که فراموش کردنشان سخت است ، بخاطر آوردنشان پس از مدتها یک تلخیِ شیرینی با خود همراه دارد . از همانها که چشمانت به نقطه ای خیره میشود و لبخندی تلخ کنج لبانت ظاهر می شود . از همانها که بکهو احساس میکنی چند دقیقه حتی چند ساعت است که نفس نکشیده ای و هرچه ریه ها را پر و خالی میکنی لامصب انگاری باز نفس کم می آید .. تصور کن اولین ملاقاتت وقتی در گرگ و میش هوا کنار خیابان ایستاده ای و چشمانت دنبال چشمانی آشنا دو دو میزند ناگهان تلفن همراهت زنگ میخورد و صدایش درون گوشت با هیجان خاصی میگوید " من آنطرف خیابانم درست روبه روت " و تو از شوق هرچه نگاه میکنی .. هی نگاه میگنی .. هی نگاه میکنی .. تا آنطرف خیابان نمیدانم شاید پرواز میکنی وقتی دستانت را میگیرد و قدم زنان ته یک کوچه ی بن بست ناگهان تو را در آغوش میکشد .. . خاطره ی اولین بوسه همانجا پشت آن درخت روبروی دکه ی روزنامه فروشی تکرار نشدنی ترین اولین ها را برایت رقم میزند ، و تو سرمست و بی خبر از آنکه هیچ اولینی بدون آخرین نمیماند و هیچ اغازی بدون پایان نیست تمام نفسهایش را نفس میکشی ، با گرمای آغوشش عاشقی میکنی وپر می شوی از خواستن ، از عشق ، از حضور..... و ناگهان به خودت می آیی و پرت میشوی به همین تنها ترین لحظه ؟! " اینجاست که لحظه ای چشمهایت را از کنج اتاق برمیداری جنازه ات را از روی زمین بلند میکنی.. پیچ رادیو را میچرخانی ... با صدای خواننده زمزمه میکنی ... نمیکنی ای گل یکدم یادم ، که همچو اشک از چشمت افتادم به آینه خیره می شوی ، لبخند میزنی .. یعنی مثلا حالت خوب است ...

Friday, August 2, 2013

اشتباه شد ..

دقیقا اشتباه شد واشتباه از اونجائی شروع شد که بجای چسبیدن به زندگی چسبیدم به تو آدما فکر میکنن یکی میتونه همه ی زندگیشون بشه بعدش اینجوری میشه که اشتباه میشه که یهو زندگیت تموم میشه ...

Wednesday, August 22, 2012

سادگی

آدمای ساده دوست داشتنی ان اینو همه میدونن ، و راحت به زبون میارن ولی در عمل همیشه برعکسش اتفاق میفته ، همیشه هرچی رنگ و لعاب و ماشین و امکانات شخص بهتر باشه ، طرفداراشم بیشتر هستن. و اکثر طرفدارا رو همونائی تشکیل میدن که ادعا میکنن آدمای ساده رو دوست دارن

Wednesday, August 8, 2012

آرزو

باد برگها را از شاخه جدا کرد آرزوهای برگ زیر پای اولین عابر له شد

من یه عابرم ،یه عابر پیاده

همون عابری که تعداد سنگفرشای خونشون تا خونتونو از حفظ بود.